مطابق با تعریف جنگ، «جنگ عملی با زور برای وادار کردن دشمن به انجام اراده ماست.» اما جنگ شناختی، برخلاف حوزههای سنتی جنگ، در درجه اول در سطح فیزیکی عمل نمیکند و از طرف دیگر به جای وادار کردن دشمن به انجام اراده ما، هدف این است که دشمن را وادار کنیم تا خود را از درون نابود کند.
یادداشت پیش رو، ترجمه بخشی از گزارش «جنگ شناختی: یورشی به حقیقت و اندیشه» اثر مرکز نوآوری ناتو (NATO Innovation Hub) است که بهعنوان یکی از تالیفات علمی جریانساز در حوزه جنگ شناختی و عملیات تاثیر شناخته میشود.
جنگ شناختی یا عملیات تاثیر چیست؟
از زمان ظهور تمدن، مردم تلاش کردهاند تا بر افکار عمومی تأثیر بگذارند و رد پای این تاثیر در بسیاری از صفحات تاریخ پیداست. با این حال امروزه با ظهور اینترنت و رسانههای جمعی، افکار عمومی بیش از پیش به عنوان سلاح درنظرگرفته میشود. سلاحی مهلک که میتواند طرف برنده و بازنده را جا به جا کند و محاسبات را برهم زند. در این شرایط است که برای اولین بار، جنگ با بدنهای در معرض دید سروکار نخواهد داشت. در عوض با ذهنهای در معرض دید سروکار خواهد داشت. این همان مسیر جدید جنگ است که جنگ شناختی یا عملیات تاثیر نامیده میشود.
برای فهم بهتر اینکه جنگ شناختی چیست، لازم است ابتدا بدانیم چه چیزی نیست. تعیین مرزهای جنگ شناختی با اصطلاحات نزدیک به آن میتواند بسیار کمک کننده باشد. در ادامه به برخی از این اصطلاحات می پردازیم.
جنگ روانی (PsyOps):
به طور خاص در ایالات متحده، جنگ روانی به استفاده از سه دسته محصولات سفید، خاکستری و سیاه مربوط میشود که توسط شاخههای مختلف ارتش و سیا یا اسلاف آن تولید میشوند. محصولات سفید رسماً به عنوان محصولاتی که از ایالات متحده تهیه شدهاند، قابل شناسایی هستند، محصولات خاکستری دارای منبع مبهمی هستند و محصولات سیاه طوری طراحی شدهاند که گویی از یک منبع خصمانه سرچشمه میگیرند. در مقایسه با جنگ شناختی، تفاوتهای کلیدی زیادی وجود دارد. اول آنکه جنگ شناختی عمدتاً با محصولات خاکستری سروکار دارد. علاوه بر این، عنصر خاصی از انکارپذیری ذاتی در جنگ شناختی وجود دارد که در محصولات سفید از بین رفته و توسط محصولات سیاه به خطر افتاده است. همچنین، جنگ روانی به ندرت با افکار عمومی سروکار دارد.
جنگ الکترونیک (EW):
جنگ الکترونیک با استفاده از طیف الکترومغناطیسی برای حمله به دشمن، جلوگیری از حملات دشمن یا شناسایی داراییهای خاص تعریف میشود. با این حال، این حوزه به افکار عمومی نمیپردازد و حتی تعامل زیادی با فضای غیرنظامی خارج از برق و رادیوی خانگی ندارد.
جنگ سایبری (Cyberwarfare):
جنگ سایبری به استفاده از حملات سایبری با هدف آسیب رساندن به داراییهای یک ملت گفته میشود. اما جنگ شناختی از شبکههای رسانههای اجتماعی به روشی کاملاً متفاوت استفاده میکند و به جای انتشار نرمافزارهای مخرب، اطلاعات بدخواهانه را منتشر میکنند.
جنگ اطلاعاتی (Information Warfare):
جنگ اطلاعاتی مرتبطترین و در نتیجه، درهمآمیختهترین نوع جنگ با جنگ شناختی است. با این حال، تمایزات کلیدی وجود دارد که جنگ شناختی را به اندازه کافی منحصر به فرد میکند. تمایز اصلی بین جنگ اطلاعاتی و جنگ شناختی این است که «جنگ اطلاعاتی به دنبال کنترل اطلاعات محض در همه اشکال است و جنگ شناختی به دنبال کنترل نحوه واکنش افراد و جمعیتها به اطلاعات ارائه شده است».
جنگ شناختی (Cognitive Warfare):
اینک که تفاوت جنگ شناختی با سایر اصطلاحات مشخص شد، میتوان تعریفی مشخص از آن ارائه داد. «جنگ شناختی راهبردی است که بر تغییر نحوه تفکر جمعیت هدف – و از طریق آن نحوه عمل آن – تمرکز دارد.»
جنگ شناختی به دنبال چه اهدافی است؟
از آنجایی که جنگ شناختی نوعی جنگ است، در اصل هدفی مشابه هر نوع جنگ دیگری دارد. مطابق با تعریف جنگ، «جنگ عملی با زور برای وادار کردن دشمن به انجام اراده ماست.» اما جنگ شناختی، برخلاف حوزههای سنتی جنگ، در درجه اول در سطح فیزیکی عمل نمیکند و از طرف دیگر به جای وادار کردن دشمن به انجام اراده ما، هدف این است که دشمن را وادار کنیم تا خود را از درون نابود کند.
بر این اساس جنگ شناختی دو هدف جداگانه اما مکمل دارد: بیثباتسازی و نفوذ. در حالی که هر دوی این اهداف را میتوان به طور جداگانه برای تبدیل موفقیتآمیز افکار عمومی به سلاح به دست آورد، میتوان آنها را به طور مشترک با استفاده از یکی به عنوان وسیلهای برای دیگری نیز به دست آورد. مخاطبان حملات جنگ شناختی ممکن است از کل جمعیت گرفته تا رهبران سیاسی، اقتصادی، مذهبی و دانشگاهیان باشد. علاوه بر این، نقش رهبران اجتماعی کمتر شناخته شده را نباید نادیده گرفت.
بیثباتسازی
اولین هدف اساسی جنگ شناختی، بیثباتسازی جمعیتهای هدف است. بیثباتسازی با مختل کردن اتحاد مردم یک جمعیت انجام میشود. این امر منجر به کاهش شدید بهرهوری میشود، زیرا جمعیت هدف اکنون غرق در مسائل داخلی است و کمتر بر دستیابی به اهداف مشترک تمرکز دارد. این حملات از طریق تسریع اختلافات از پیشموجود در گروههای جمعیتی و یا معرفی ایدههای جدیدی که برای ایجاد اختلاف بین گروههای مختلف و افزایش قطبیت طراحی شدهاند، سازماندهی و اتحاد جمعیتهای هدف را مختل میکنند. هرج و مرج زمانی ایجاد میشود که جمعیت دیگر نمیداند چه چیزی درست است و به چه کسی باید اعتماد کند. در نتیجه، غیرنظامیان ممکن است اعتماد خود را به رهبریِ ملتی که قرار است بر امنیت و آزادیهای آنها نظارت کند، از دست بدهند.
برخی از استراتژیهای جنگ شناختی که با اهداف بیثباتسازی همسو هستند، شامل موارد زیر میشوند، اما محدود به آنها نیستند: افزایش قطبیسازی، تقویت جنبشها/مسائل، مشروعیتزدایی از دولت/رهبری، منزوی کردن افراد/گروهها، مختل کردن فعالیتهای اقتصادی کلیدی، مختل کردن زیرساختها، ایجاد اختلال در ارتباطات.
یک نمونه از بی ثباتسازی که به عنوان ابزاری برای نفود صورت گرفتهاست، سرنگونی دولت شیلی توسط آمریکاست. آمریکا معتقد بود که بهترین راه برای سرنگونی دولت شیلی، انداختن تقصیر یک ملت رو به زوال به گردن سیاستهای سوسیالیستی ضعیف است. در این راستا دولت آمریکا با حمله به اقتصاد و جامعه شیلی، رویکردی دو جانبه برای بیثبات کردن دولت در شیلی در پیش گرفت.
نکته مهم این است که اگرچه تحریمها و فشار اقتصادی تأثیر مخربی بر اقتصاد شیلی داشت، اما رکود اقتصادی بزرگ نمیتواند به تنهایی جایگاه یک ملت را بیثبات کند همانطور که در کوبا نتوانست. کوباییها زمان تحریم از طرف آمریکا به منابع اندک و سیاستهای اقتصادی سرکوبگرانه عادت داشتند. در مقابل، شیلی یک طبقه متوسط جاافتاده داشت که برای حفظ سطح زندگی خود به فرهنگ مصرفی وابسته بود. با این حال، به دلیل تحریم اقتصادی آمریکا، حفظ استانداردهای طبقه متوسط دشوار شد و سطح زندگی به شدت کاهش یافت. به زودی، مردم شیلی متقاعد شدند که دولت فعلی آنها در رهبری کشورشان صلاحیت ندارد. بنابراین، به نظر میرسید سقوط دولت شیلی به طور مستقیم نتیجه فشار اقتصادی اعمال شده توسط ایالات متحده نبوده، بلکه پیامدهای اجتماعی رکود اقتصادی بعدی بود. تحریمها باعث ایجاد شک و تردید شدند، شک و تردید در مردم شیلی ریشه دواند و این شک به تلافی تبدیل شد. ایالات متحده یک سیستم اقتصادی را بیثبات کرد تا جمعیتی را تحت تأثیر قرار دهد که باور کنند دولتشان نمیتواند همان فرصت را برای آنها فراهم کند.
نکته حائز اهمیت این است که اکنون، با پایگاههای داده تاریخی گسترده، موتورهای جستجوی اینترنتی و از همه مهمتر، هکرها، اطلاعات مربوط به هر جمعیت هدف را میتوان به راحتی به دست آورد و مورد سوءاستفاده قرار داد. به عنوان مثال، اگر ایالات متحده میخواست ملتی مشابه شیلی را هدف قرار دهد، جمعآوری اطلاعات در مورد اندازه طبقه متوسط و اینکه آیا به اندازه کافی بزرگ است تا یک شورش مؤثر را تضمین کند، آسان بود (و هست).
نفوذ
دومین هدف جنگ شناختی، تأثیرگذاری بر جمعیتهای هدف است. هدف نفوذ، با دستکاری تفسیر و درک مخاطب از جهان اطرافش محقق میشود. عاملان جنگ شناختی قصد دارند در میان جمعیتی با قدرت کافی برای ایجاد تغییر، اجماع ایجاد کنند و اهداف خود را علیه ایدههای اساسی که بر اساس آنها پرورش یافتهاند، تغییر دهند. برای تأثیرگذاری بر نحوه تفکر کل جمعیتها یا بخشهایی از جمعیتها، عاملان ممکن است رهبران سیاسی، اقتصادی، دانشگاهی یا اجتماعی را به عنوان حاملهایی برای دسترسی به مخاطبان بیشتر هدف قرار دهند.
برخی از استراتژیهای جنگ شناختی که با اهداف نفوذ همسو هستند، شامل موارد زیر میشوند: ترویج ایدئولوژیهای افراطی، دستکاری باورهای غیرنظامیان، کنترل فعالیتهای اقتصادی کلیدی، تنظیم اقدامات دولت، تأثیرگذاری یا سلب مشروعیت انتخابات، جذب غیرنظامیان به گروههای حاشیهای، سرکوب مخالفتها.
نفوذ میتواند به عنوان ابزاری برای بیثباتسازی مورد استفاده قرار گیرد. یک نمونه برجسته، مداخله روسیه در حوزه بالتیک است. برای دستیابی به چنین هدفی، مسکو باید مردم کشورهای دموکراتیک را متقاعد کند که دولتها و سیستمهای انتخاباتی آنها غیرقابل اعتماد و نامشروع هستند. بنابراین، از طریق نفوذ، بیثباتکننده میشود. مسکو بر زمانهای آسیبپذیری، به ویژه انتخابات، تمرکز کرد که در طی آن منابع رسانهای روسیه سه پیام را منتشر میکردند: دولتهای بالتیک طرفدار فاشیست و نازی بودند؛ دولتهای بالتیک در حکومتداری ناکارآمد بودند؛ و کشورهای بالتیک نسبت به روسهای قومی تبعیضآمیز بودند. چنین چارچوببندی، جمعیت قابل توجهی از روسهای ساکن کشورهای بالتیک را علیه سایر شهروندان برانگیخت. مسکو با بهرهبرداری از تعصبات موجود، تنشها را تشدید کرده و عموم مردم استونی، لتونی و لیتوانی را بیشتر قطبی کرد.